برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۷۱ —

  چو انعام کردی مشو خود پرست که من سرورم دیگران زیر دست  
  اگر تیغ دورانش انداختست نه شمشیر دوران هنوز آختست؟  
  چو بینی دعا گوی دولت هزار خداوند را شکر نعمت گزار  
  که چشم از تو دارند مردم بسی نه تو چشم داری بدست کسی  
  کرم خوانده‌ام سیرت سروران غلط گفتم، اخلاق پیغمبران  

حکایت

  شنیدم که یکهفته ابن‌السبیل نیامد بمهمانسرای خلیل  
  ز فرخنده خوئی نخوردی بگاه مگر بینوائی درآید ز راه  
  برون رفت و هر جانبی بنگرید بر اطراف وادی نگه کرد و دید  
  بتنها یکی در بیایان چو بید سر و مویش از گرد[۱] پیری سپید  
  بدلداریش مرحبائی بگفت برسم کریمان صلائی بگفت  
  که ای چشمهای مرا مردمک یکی مردمی کن بنان و نمک  
  نعم گفت و برجست و برداشت گام که دانست خلقش، علیه‌السلام  
  رقیبان[۲] مهمانسرای خلیل بعزت نشاندند پیر ذلیل  
  بفرمود و، ترتیب کردند خوان نشستند بر هر طرف همگنان  
  چو بسم‌الله آغاز کردند جمع نیامد ز پیرش حدیثی بسمع  
  چنین گفتش ای پیر دیرینه روز چو پیران نمی بینمت صدق و سوز  
  نه شرطست وقتی که روزی خوری[۳] که نام خداوند روزی بری[۳]  
  بگفتا نگیرم طریقی بدست که نشنیدم از پیر آذر پرست  

  1. برف.
  2. رفیقان.
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ ند.