برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عدل و تدبیر و رای
— ۶۷ —

  ندانست سالار خود را سپاس ترا هم ندارد، ز غدرش هراس[۱]  
  بسوگند و عهد استوارش مدار نگهبان پنهان برو بر گمار  
  نو آموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز  

* * *

  چو اقلیم دشمن بجنگ و حصار گرفتی بزندانیانش سپار  
  که بندی چو دندان بخون در برد ز حلقوم بیدادگر خون خورد  

* * *

  چو برکندی از چنگ دشمن دیار رعیت بسامانتر از وی بدار  
  که گر باز کوبد دَر کارزار برآرند عام از دماغش دمار  
  و گر شهریانرا رسانی گزند در شهر بر روی دشمن مبند  
  مگو دشمن تیغزن بر درست که انباز دشمن بشهر اندرست  

* * *

  بتدبیر جنگ بد اندیش کوش مصالح بیندیش و نیت بپوش  
  منه در میان راز با هر کسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی  
  سکندر که با شرقیان حرب داشت در خیمه گویند در غرب داشت  
  چو بهمن بزاولستان خواست شد چپ آوازه افکند و از راست شد  
  اگر جز تو داند که عزم تو چیست بر آن رای و دانش بباید گریست  
  کرم کن، نه پرخاش و کین آوری که عالم بزیر نگین آوری  
  چو کاری برآید بلطف و خوشی چه حاجت بتندی و گردنکشی؟  
  نخواهی که باشد دلت دردمند دل درمندان برآور زبند  

  1. نداند ز روی قیاس.