این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۶۶ —
چو دشمن بدشمن بود[۱] مشتغل | تو با دوست بنشین بآرام دل |
* * *
چو شمشیر پیکار برداشتی | نگه دار پنهان ره آشتی | |||||
که لشکر شکوفان[۲] مغفر شکاف | نهان صلح جستند و پیدا مصاف | |||||
دل مرد میدان نهانی بجوی | که باشد که در پایت افتد چو گوی | |||||
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ | بکشتن درش کرد باید درنگ | |||||
که افتد کزین نیمه هم سروری | بماند گرفتار در چنبری | |||||
اگر کشتی این بندی ریش را | نبینی دگر بندی خویش را | |||||
نترسد که دورانش بندی کند | که بر بندیان زورمندی کند | |||||
کسی بندیان را بود دستگیر | که خود بوده باشد ببندی اسیر | |||||
اگر سرنهد بر خطت سروری | چو نیکش بداری، نهد دیگری | |||||
اگر خفیه ده دل بدست آوری | از آن به که صد ره شبیخون بری |
* * *
گرت خویش دشمن شود دوستدار | ز تلبیسش ایمن مشو زینهار | |||||
که گردد درونش بکین تو ریش | چو یاد آیدش مهر پیوند خویش | |||||
بد اندیش را لفظ شیرین مبین | که ممکن بود زهر در انگبین | |||||
کسی جان از آسیب دشمن ببرد | که مر دوستان را بدشمن شمرد | |||||
نگه دارد آن شوخ در کیسه در | که بیند همه خلق را کیسه بر |
* * *
سپاهی که عاصی شود در[۳] امیر | ورا تا توانی بخدمت مگیر |