این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۶۲ —
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد | که کارآزموده بود سالخورد | |||||
در آرند بنیاد رویین ز پای | جوانان بنیروی و پیران برای |
* * *
بیندیش در قلب هیجا مفر | چه دانی که زان که باشد[۱] ظفر؟ | |||||
چو بینی که لشکر ز هم دست داد | بتنها مده جان شیرین بباد | |||||
اگر بر کناری برفتن بکوش | و گر در میان لبس دشمن بپوش | |||||
و گر خود هزاری و دشمن دویست | چو شب شد در اقلیم دشمن مایست | |||||
شب تیره پنجه سوار از کمین | چو پانصد بهیبت بدرد زمین | |||||
چو خواهی بریدن بشب راهها | حذر کن نخست از کمین گاهها | |||||
میان دو لشکر چو یکروز راه | بماند، بزن خیمه بر جایگاه | |||||
گر او پیشدستی کند غم مدار | ور افراسیابست مغزش برآر | |||||
ندانی که لشکر چو یکروزه راند | سر پنجهٔ زورمندش نماند | |||||
تو آسوده بر لشکر مانده زن | که نادان ستم کرد بر خویشتن | |||||
چو دشمن شکستی بیفکن علم | که بازش نیاید جراحت بهم | |||||
بسی در قفای هزیمت مران | نباید[۲] که دور افتی از یاوران | |||||
هوا بینی از گرد هیجا چو میغ | بگیرند گردت بزوبین و تیغ | |||||
بدنبال غارت نراند سپاه | که خالی بماند پس پشت شاه | |||||
سپه را نگهبانی شهریار | به از جنگ در حلقهٔ[۳] کارزار |
* * *
دلاور که باری تهور نمود | بباید بمقدارش اندر فزود | |||||
که بار دگر دل نهد بر هلاک | ندارد ز پیکار یأجوج باک |