برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۹۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عدل و تدبیر و رای
— ۵۹ —

  دهان بی زبان پند میگفت و راز که ای خواجه با بینوائی بساز  
  نه اینست حال دهن زیر گل شکر خورده انگار یا خون دل  
  غم از گردش روزگاران مدار که بی ما بگردد بسی[۱] روزگار  
  همان لحظه کاین خاطرش رویداد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد  
  که ای نفس بی رای و تدبیر و هش بکش بار تیمار و خود را مکش  
  اگر بنده‌ای بار بر سر برد و گر سر باوج فلک بر برد  
  در آندم که حالش دگرگون شود بمرگ از سرش هر دو بیرون شود  
  غم و شادمانی نماند ولیک جزای عمل ماند و نام نیک  
  کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت بده کز تو این ماند ای نیکبخت  
  مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم که پیش از تو بودست و بعد از تو هم  
  خداوند دولت غم دین خورد که دنیا بهر حال می بگذرد[۲]  
  نخواهی که ملکت برآید بهم غم ملک و دین هر دو باید بهم  
  زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت که سعدی دُر افشاند اگر[۳] زر نداشت  

حکایت

  حکایت کنند از جفا گستری که فرماندهی داشت بر کشوری  
  در ایام او روز مردم چو شام شب از بیم او خواب مردم حرام  
  همه روز نیکان ازو در بلا بشب دست پاکان ازو بر دعا  
  گروهی بر شیخ آن روزگار ز دست ستمگر گرستند زار  
  که ای پیر دانای فرخنده رای بگوی این جوان را بترس از خدای  

  1. بسی بگذرد.
  2. این بیت و بیت بعد در بعضی از نسخه‌ها نیست.
  3. چون.