برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عدل و تدبیر و رای
— ۵۳ —

  شه اینجمله بشنید و چیزی نگفت ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت  
  همه شب ببیداری اختر شمرد ز سودا و اندیشه خوابش نبرد  
  چو آواز مرغ سحر گوش کرد پریشانی شب فراموش کرد  
  سواران همه شب همی تاختند سحرگه پی اسب بشناختند  
  بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه[۱] پیاده دویدند یکسر سپاه  
  بخدمت نهادند سر بر زمین چو دریا شد از موج لشکر زمین  
  یکی گفتش از دوستان قدیم که شب حاجبش[۲] بود و روزش ندیم  
  رعیت چه نزلت[۳] نهادند دوش که ما را نه چشم آرمید و نه گوش  

    بقیه از صفحهٔ قبل:

      نه از جهل می بشکنم پای خر که از جور سلطان بیدادگر  
      خر این جایگه لنک و تیمار کش از آن به که پیش ملک بار کش  
      تو آنرا نبینی که کشتی گرفت که چون تا ابد نام زشتی گرفت  
      تفو بر چنان ملک و دولت که راند که شنعت بر او تا قیامت بماند  
      ستمگر جفا بر تن خویش کرد نه بر جان مسکین درویش کرد  
      که فردا در آن محفل نام و ننک بگیرد گریبان و ریشش بچنک  
      نهد بار او زار بر گردنش نیارد سر از عار بر گردنش  
      گرفتم که خر بارش اکنون کشد در آنروز بار خران چون کشد؟  
      گر انصاف پرسی بداختر کسیست که در راحتش رنج دیگر کسیست  
      اگر بر نخیزد به آن مرده دل که خسبند ازو مردم آزرده دل  
      همین پنجروزش تنعم بود که شادیش در رنج مردم بود  

  1. دیدند و شاه.
  2. صاحبش.
  3. بر لب، بر گت.