این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۴۵ —
شنیدم که نشنید و خونش بریخت | ز فرمان داور که داند گریخت؟ | |||||
بزرگی در آن فکرت آنشب بخفت | بخواب اندرش دید و پرسید و[۱] گفت | |||||
دمی بیش بر من سیاست نراند | عقوبت بر او تا قیامت بماند | |||||
نخفتست مظلوم از آهش بترس | ز دود دل صبحگاهش بترس | |||||
نترسی که پاک اندرونی شبی | برآرد ز سوز جگر یا ربی؟ | |||||
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ | بر پاک ناید ز تخم پلید |
* * *
مَدر پردهٔ کس بهنگام جنگ | که باشد ترا نیز در پرده ننگ[۲] | |||||
مزن بانگ بر شیرمردان درشت | چو با کودکان بر نیائی بمشت | |||||
یکی پند میداد[۳] فرزند را | نگه دار پند خردمند را | |||||
مکن جور بر خردکان ای پسر | که یکروزت افتد بزرگی بسر | |||||
نمیترسی ای گرگک کم[۴] خرد | که روزی پلنگیت بر هم درد؟ | |||||
بخردی درم زور سرپنجه بود | دل زیردستان ز من رنجه بود | |||||
بخوردم یکی مشت زورآوران | نکردم دگر زور بر[۵] لاغران |
* * *
الا تا بغفلت نخفتی[۶] که نَوم | حرامست بر چشم سالار قوم | |||||
غم زیردستان بخور زینهار | بترس از زبردستی روزگار | |||||
نصیحت که خالی بود از غرض | چو داروی تلخست دفع مرض |