این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۴۳ —
اگر نفع کس در نهاد تو نیست | چنین گوهر و سنگ خارا یکیست | |||||
غلط گفتم ای یار شایسته[۱] خوی | که نفعست در آهن و سنگ و روی | |||||
چنین آدمی مرده به ننگ را | که بروی فضیلت بود سنگ را | |||||
نه هر آدمیزاده از دد بهست | که دد ز آدمیزادهٔ بد بهست | |||||
بهست از دد انسان صاحبخرد | نه انسان که در مردم افتد چو دد | |||||
چو انسان نداند بجز خورد و خواب | کدامش فضیلت بود بر دواب؟ | |||||
سوار نگونبخت بی راهرو | پیاده برد زو برفتن گرو | |||||
کسی دانهٔ نیکمردی نکاشت | کزو خرمن کام دل برنداشت | |||||
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش | که بد مرد را نیکی آمد بپیش |
حکایت
گَزیری بچاهی در افتاده بود | که از هول او شیر نر ماده بود | |||||
بداندیش مردم بجز بد ندید | بیفتاد و عاجزتر از خود ندید | |||||
همه شب ز فریاد و زاری نخفت | یکی بر سرش کوفت سنگیّ و گفت | |||||
تو هرگز رسیدی بفریاد کس | که میخواهی[۲] امروز فریادرس؟ | |||||
همه تخم نامردمی کاشتی | ببین لاجرم بَر که برداشتی | |||||
که بر جان ریشت نهد مرهمی؟ | که دلها ز ریشت[۳] بنالد همی | |||||
تو ما را همی چاه کندی براه | بسر لاجرم در فتادی بچاه | |||||
دو کس چَه کنند از پی خاص و عام | یکی نیکمحضر دگر زشتنام | |||||
یکی تشنه را تاکند تازه حلق | دگر تا بگردن درافتند خلق |