این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۳۸ —
چو بینم که درویش مسکین نخورد | بکاماندرم لقمه زهرست و درد | |||||
یکی را بزندان درش[۱] دوستان | کجا ماندش عیش در بوستان؟ |
حکایت
شبی دود خلق آتشی برفروخت | شنیدم که بغداد نیمی بسوخت | |||||
یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود | که دکان ما را گزندی نبود | |||||
جهاندیدهای گفتش ای بوالهوس | تو را خود غم خویشتن بود و بس | |||||
پسندی که شهری بسوزد بنار | اگر چه سرایت بود بر کنار | |||||
بجز سنگدل ناکند معده تنگ | چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ | |||||
توانگر خود آن لقمه چون میخورد؟ | چو بیند که درویش خون میخورد | |||||
مگو تندرستست رنجوردار | که میپیچد از غصه رنجوروار | |||||
تنکدل[۲] چو یاران بمنزل رسند | نخسبد که واماندگان از پسند | |||||
دل پادشاهان شود بارکش | چو بینند در گل خر خارکش | |||||
اگر در سرای سعادت کسست | ز گفتار سعدیش حرفی بسست | |||||
همینت بسندست اگر بشنوی | که گر خار کاری سمن ندروی |
* * *
خبرداری از خسروان عجم | که کردند بر زیردستان ستم | |||||
نه آن شوکت و پادشائی بماند | نه آن ظلم بر روستائی بماند | |||||
خطابین که بر دست ظالم برفت | جهان ماند و او با مظالم برفت | |||||
خنک روز محشر تن دادگر | که در سایهٔ عرش دارد مقر |