برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عدل و تدبیر و رای
— ۳۱ —

  تو هم بر دری هستی امیدوار پس امید بر در نشینان برآر  

* * *

  نخواهی که باشد دلت دردمند دل دردمندان برآور ز بند  
  پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه  
  تو خفته خنک در حرم نیمروز غریب از برون گو بگرما بسوز  
  ستانندهٔ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه دادخواست  

حکایت

  یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز  
  که بودش نگینی در[۱] انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری[۲]  
  بشب گفتی از[۳] جرم گیتی فروز دری بود از روشنائی چو روز[۴]  
  قضا را در آمد یکی خشکسال که شد بدر سیمای مردم هلال  
  چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروّت ندید  
  چو بیند کسی زهر در کام خلق کیش بگذرد آب نوشین بحلق؟  
  بفرمود و، بفروختندش بسیم که رحم آمدش بر غریب[۵] و یتیم  
  بیک هفته نقدش بتاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد  
  فتادند در وی ملامت کنان که دیگر بدستت نیاید چُنان  
  شنیدم که میگفت و باران دمع فرو میدویدش بعارض چو شمع  
  که زشتست پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فگار  
  مرا شاید انگشتری بی‌نگین نشاید دل خلقی اندوهگین  

  1. بر.
  2. مشتری.
  3. آن.
  4. روشنائی روز.
  5. فقیر.