این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۳۰ —
ترا یاوری کرد فرخ سروش | وگرنه زه آورده بودم بگوش | |||||
نگهبان مرعی بخندید و گفت | نصحیت ز مُنعم نباید[۱] نهفت | |||||
نه تدبیر محمود و رای نکوست | که دشمن نداند شهنشه ز دوست | |||||
چنانست در مهتری شرط زیست | که هر کهتریرا بدانی که کیست | |||||
مرا بارها در حضر دیدهای | ز خیل و چراگاه پرسیدهای | |||||
کنونت بمهر آمدم پیشباز | نمیدانیم از بداندیش باز؟ | |||||
توانم من ای نامور شهریار | که اسبی برون آرم از صد هزار | |||||
مرا گلهبانی بعقلست و رای | تو هم گلهٔ خویش باری بپای | |||||
در آن تخت و ملک از خَلل غم بود | که تدبیر شاه از شبان کم بود |
* * *
تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه | بکیوان برت کِلهٔ خوابگاه؟ | |||||
چنان خسب[۲] کاید فغانت بگوش | اگر دادخواهی برآرد خروش | |||||
که نالد ز ظالم که در دور تست | که هر جور کو میکند جور تست | |||||
نه سگ دامن کاروانی درید | که دهقان نادان که سگ پرورید | |||||
دلیر آمدی سعدیا در سخن | چو تیغت بدستست فتحی بکن | |||||
بگوی آنچه دانی که حق گفته به | نه رشوت ستانی و نه عشوه ده | |||||
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی | طمع بگسل و هرچه دانی بگوی |
* * *
خبر یافت گردنکشی در عراق | که میگفت مسکینی از زیر طاق |