این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۲۹ —
کسان برخورند از جوانی و بخت | که بر زیردستان نگیرند سخت | |||||
اگر زیردستی درآید ز پای | حذر کن ز نالیدنش بر خدای |
* * *
چو شاید گرفتن بنرمی دیار | بپیکار خون از مشامی میار | |||||
بمردی که ملک سراسر زمین | نیرزد که خونی چکد بر زمین | |||||
شنیدم که جمشید فرخ سرشت | بسرچشمهای بر بسنگی نوشت | |||||
برین چشمه چون ما بسی دم زدند | برفتند چون چشم بر هم زدند | |||||
گرفتیم[۱] عالم بمردیّ و زور | ولیکن نبردیم[۲] با خود بگور |
* * *
چو بر دشمنی باشدت دسترس | مرنجانش کو را همین غصه بس | |||||
عدو زنده سرگشته پیرامنت | به از خون او کشته در گردنت |
حکایت
شنیدم که دارای فرّخ تبار | ز لشکر جدا ماند روز شکار | |||||
دوان آمدش گلهبانی[۳] بپیش | بدل گفت دارای فرخنده کیش | |||||
مگر دشمنست اینکه آمد بجنگ | ز دورش بدوزم بتیر خدنگ | |||||
کمان کیانی بزه راست کرد | بیک دم وجودش عدم خواست کرد | |||||
بگفت ایخداوند ایران و تور | که چشم بد از روزگار تو دور | |||||
من آنم که اسبان شه پرورم | بخدمت بدین مرغزار اندرم | |||||
ملک را دل رفته آمد بجای | بخندید و گفت ای نکوهیده رای |