این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۲۲ —
از آسایش آنگه خبر داشتی | که در روی ایشان نظر داشتی[۱] | |||||
وزیر اندر این شَمهای راه برد | بخبث این حکایت بَرِ شاه برد | |||||
که اینرا ندانم چه خوانند و کیست؟ | نخواهد بسامان درین ملک زیست | |||||
سفر کردگان لاابالی زیند | که پروردهٔ ملک و دولت نیند | |||||
شنیدم که با بندگانش سرست | خیانت پسندست و شهوت پرست | |||||
نشاید چنین خیره روی تباه | که بدنامی آرد در ایوان شاه | |||||
مگر نعمت شه فرامُش کنم | که بینم تباهی و خامش کنم | |||||
بپندار نتوان سخن گفت زود | نگفتم ترا تا یقینم نبود | |||||
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت | که آغوش را اندر[۲] آغوش داشت | |||||
من این گفتم اکنون ملکراست رای | چو من[۳] آزمودم تو نیز آزمای | |||||
بناخوبتر صورتی شرح داد | که بد مرد را نیک، روزی[۴] مباد | |||||
بداندیش بر خُرده چون دست یافت | درون بزرگان بآتش بتافت | |||||
بخرده توان آتش افروختن | پس آنگه درخت کهن[۵] سوختن | |||||
ملک را چنان گرم کرد این خبر | که جوشش برآمد چو مِرجَل بسر[۶] | |||||
غضب دست در خون درویش داشت | ولیکن سکون دست در پیش داشت | |||||
که پرورده کشتن نه مردی بود | ستم در پی داد سردی بود | |||||
میازار پروردهٔ خویشتن | چو تیر[۷] تو دارد بتیرش مزن |