این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۲۱ —
نظر کن چو سوفار داری بشست | نه آنگه که پرتاب کردی ز دست | |||||
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز | بیک[۱] سال باید که گردد عزیز | |||||
بایّام تا بر نیاید بسی | نشاید رسیدن بغور کسی | |||||
ز هر نوع[۲] اخلاق او کشف کرد | خردمند و پاکیزه دین بود مرد | |||||
نکو سیرتش دید و روشن قیاس | سخن سنج و مقدار مردم شناس | |||||
برای از بزرگان مِهش[۳] دید و بیش | نشاندش زبردست دستور خویش | |||||
چنان حکمت و معرفت کار بست | که از امر و نهیش درونی نخست | |||||
درآورد ملکی بزیر قلم | کزو بر وجودی نیامد الم | |||||
زبان همه حرف گیران ببست | که حرفی بدش برنیامد ز دست | |||||
حسودی که یکجو خیانت ندید | بکارش نیامد چو گندم طپید | |||||
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت | وزیر کهن را غم نو گرفت | |||||
ندید آن خردمند را رخنهای | که در وی تواند زدن طعنهای | |||||
امین و بد اندیش طشتند و مور | نشاید درو رخنه کردن بزور | |||||
ملکرا دو خورشید طلعت غلام | بسر بر کمر بسته بودی مدام | |||||
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری | چو خورشید و ماه از سدیگر بری | |||||
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش | نموده در آیینه همتای خویش | |||||
سخنهای دانای شیرین سُخن | گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن | |||||
چو دیدند کاو صاف و خلقش نکوست | بطبعش هواخواه گشتند و دوست | |||||
درو هم اثر کرد میل بَشر | نه میلی چو کوتاه بینان بِشر |