این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۱۷ —
* * *
غریبی که پر فتنه باشد سرش | میازار و بیرون کن از کشورش | |||||
تو گر خشم بروی نگیری[۱] رواست | که خود خوی بد دشمنش در قفاست | |||||
و گر پارسی باشدش زاد و بوم | بصنعاش مفرست و سقلاب و روم | |||||
هم آنجا امانش مده تا بچاشت | نشاید بلا بر دگر[۲] کس گماشت | |||||
که گویند برگشته باد آن زمین | کزو مردم آیند بیرون چنین |
* * *
قدیمان خود را بیفزای قدر | که هرگز نیاید ز پرورده غدر | |||||
چو خدمتگزاریت گردد کهن | حق سالیانش فرامُش مکن | |||||
گرو را هرم دست خدمت ببست | ترا بر کرم همچنان دست هست | |||||
شنیدم که شاپور دم در کشید | چو خسرو برسمش قلم در کشید | |||||
چو شد حالش از بینوائی تباه | نبشت این حکایت بنزدیک شاه | |||||
چو بذل تو کردم جوانیّ خویش | بهنگام پیری مرانم ز پیش |
* * *
عمل گر دهی مرد منعم شناس | که مفلس ندارد ز سلطان هراس | |||||
چو مفلس فرو برد گردن بدوش | ازو بر نیاید دگر جز خروش | |||||
چو مُشرف دو دست از امانت بداشت | بباید برو ناظری بر گماشت | |||||
ورو نیز در ساخت با خاطرش | ز مشرف عمل بر کن و ناظرش | |||||
خدا ترس باید امانتگزار | امین کز تو ترسد امینش مدار | |||||
امین باید از داور اندیشناک | نه از رفع دیوان و زجر و هلاک |