این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۱۶ —
* * *
خدا ترس را بر رعیت گمار | که معمار ملکست پرهیزگار | |||||
بداندیش تست آن و خونخوار خلق | که نفع تو جوید در آزار خلق | |||||
ریاست بدست کسانی خطاست | که از دستشان دستها بر خداست | |||||
نکو کار پرور نبیند بدی | چو بد پروری خصم خون[۱] خودی | |||||
مکافات موذی بمالش مکن | که بیخش برآورد باید ز بُن | |||||
مکن صبر بر عامل ظلم دوست | که[۲] از فربهی بایدش کَند پوست | |||||
سرِ گرگ باید هم اوّل برید | نه چون گوسفندان مردم درید |
* * *
چه خوش گفت بازارگانی اسیر | چو گردش گرفتند دزدان بتیر | |||||
چو مردانگی آید از رهزنان | چه مردان لشکر چه خیل زنان | |||||
شهنشه که بازارگان را بخست | در خیر[۳] بر شهر و لشکر ببست | |||||
کی آنجا دگر هوشمندان روند | چو آوازهٔ رسم بد بشنوند | |||||
نکو بایدت نام و نیکی[۴] قبول | نکو دار بازارگان و رسول[۵] | |||||
بزرگان مسافر بجان پرورند | که نام نکوئی بعالم برند | |||||
تبه گردد آن مملکت عن قریب | کزو خاطر آزرده آید غریب | |||||
غریب آشنا باش و سیاح دوست | که سیاح جلّاب نام نکوست | |||||
نکودار ضیف و مسافر عزیز | وز آسیبشان بر حذر باش نیز | |||||
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست | که دشمن توان بود در زیّ دوست |