این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۱۵ —
اگر پای بندی رضا پیش گیر | و گر یکسواری[۱] سر[۲] خویش گیر | |||||
فراخی در آن مرز و کشور مخواه | که دلتنگ بینی رعیت ز شاه | |||||
ز مستکبران دلاور بترس[۳] | از آنکو نترسد[۴] ز داور بترس | |||||
دگر کشور آباد بیند بخواب | که دارد دل اهل کشور خراب | |||||
خرابیّ و بدنامی آید ز جور | رسد پیشبین[۵] این سخن را بغور | |||||
رعیت نشاید ببیداد کشت | که مر سلطنت را پناهند و پشت | |||||
مراعات دهقان کن از بهر خویش | که مزدور خوشدل کند کار بیش | |||||
مروّت نباشد بدی با کسی | کزو نیکویی دیده باشی بسی | |||||
شنیدم که خسرو بشیرویه گفت | در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت | |||||
بر آن باش تا هرچه نیت کنی | نظر در صلاح رعیت کنی | |||||
الا تا نپیچی سر از عدل[۶] و رای | که مردم ز دستت نپیچند پای | |||||
گریزد رعیت ز بیدادگر | کند نام زشتش بگیتی سمر | |||||
بسی بر نیاید[۷] که بنیاد خود | بکند آن که بنهاد بنیاد بد | |||||
خرابی کند مرد[۸] شمشیر زن | نه چندانکه دود دل طفل و زن | |||||
چراغی که بیوه زنی برفروخت | بسی دیده باشی که شهری بسوخت | |||||
از آن بهرهورتر در آفاق کیست[۹] | که در ملکرانی بانصاف زیست | |||||
چو نوبت رسد زین جهان غربتش | ترحم فرستند بر تربتش | |||||
بد و نیک مردم چو میبگذرند | همان به که نامت بنیکی برند |