برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۵۴

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

باب اول

در عدل و تدبیر و رای

  شنیدم که در وقت نزع روان بهرمز چنین گفت نوشیروان  
  که خاطر نگهدارِ درویش باش نه در بند آسایش خویش باش  
  نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جوئی[۱] و بس  
  نیاید بنزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند  
  برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار  
  رعیت چو بیخند و سلطان درخت درخت ای پسر باشد از بیخ سخت  
  مکن تا توانی دل خلق ریش و گر میکنی میکنی بیخ خویش  
  اگر جاده‌ای بایدت مستقیم ره پارسایان امیدست و بیم  
  طبیعت شود مرد را بخردی بامید نیکیّ و بیم بدی  
  گرین هر دو در پادشه یافتی در اقلیم و ملکش بنه[۲] یافتی  
  که بخشایش آرد بر امیدوار بامید بخشایش کردگار  
  گزند کسانش نیاید پسند که ترسد که در ملکش آید گزند  
  و گر در سرشت وی این خوی نیست در آن کشور آسودگی بوی[۳] نیست  

  1. خواهی.
  2. شاید (پَنه) باشد.
  3. روی.