این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
دیباچه
— ۱۰ —
دل و کشورت جمع و معمور باد | ز مُلکت پراکندگی دور باد | |||||
تنت باد پیوسته چون دین درست | بداندیش را دل چو تدبیر سست[۱] | |||||
درونت بتأیید حق شاد باد | دل و دین و اقلیمت آباد باد | |||||
جهان آفرین بر تو رحمت کناد | دگر هرچه گویم فسانست و باد | |||||
همینت بس از کردگار مجید | که توفیق خیرت بود بر مزید | |||||
نرفت از جهان سعد زنگی بدرد | که چون تو خلف نامبردار کرد | |||||
عجب نیست این فرع از اصل[۲] پاک | که جانش بر اوجست و جسمش بخاک | |||||
خدایا بر آن تربت نامدار | بفضلت که باران رحمت ببار | |||||
گر از سعد زنگی مثل ماند یاد | فلک یاور سعد بوبکر باد[۳] |
مدح سعد بن ابی بکر بن سعد
جوانِ جوانبخت روشن ضمیر | بدولت جوان و بتدبیر پیر | |||||
بدانش بزرگ و بهمت بلند | ببازو دلیر و بدل هوشمند | |||||
زهی دولت مادر روزگار | که رودی چنین پرورد در کنار | |||||
بدست کرم آب دریا ببرد | برفعت محلّ ثریا ببرد | |||||
زهی چشم دولت بروی تو باز | سَرِ شهریاران گردنفراز | |||||
صدف را که بینی ز دُر دانه پر | نه آن قدر دارد که یکدانه دُر |