این برگ همسنجی شدهاست.
دیباچه
— ۳ —
زمین از تب لرزه آمد ستوه | فرو کوفت بر دامنش میخِ کوه | |||||
دهد نطفه را صورتی چون پری | که کردست بر آب صورتگری؟ | |||||
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ | گل و لعل در شاخ پیروزه رنگ | |||||
ز ابر افکند قطرهای[۱] سوی یم | ز صلب اوفتد نطفهای در شکم | |||||
از آن قطره لولوی لالا کند | وزین صورتی سر و بالا کند | |||||
برو علم یک ذره پوشیده نیست | که پیدا و پنهان بنزدش یکیست | |||||
مهیا کنِ[۲] روزی مار و مور | اگر چند بیدست و پایند و زور | |||||
بامرش وجود از عدم نقش بست | که داند جز او کردن از نیست هست؟ | |||||
دگر ره بکتم عدم در برد | وز آنجا بصحرای محشر برد | |||||
جهان متفق بر آلهیتش | فرومانده از[۳] کُنه ماهیتش | |||||
بشر ماورای جلالش نیافت | بصر منتهای جمالش نیافت | |||||
نه بر اوج ذاتش پَرد مرغ وهم | نه در ذیل وصفش رسد دست فهم | |||||
در این ورطه کشتی فروشد هزار | که پیدا نشد تختهای بر کنار | |||||
چه شبها نشستم درین سَیر گُم | که دهشت گرفت آستینم که قُم | |||||
محیطست علم ملک بر بسیط | قیاس تو بر وی نگردد محیط | |||||
نه ادراک در کُنه ذاتش رسید | نه فکرت بغور صفاتش رسید | |||||
توان در بلاغت بسحبان رسید | نه در کُنه بیچون سبحان رسید | |||||
که خاصان درین ره فرس راندهاند | بلااحصی از تک فروماندهاند | |||||
نه هر جای مرکب توان تاختن | که جاها سپر باید انداختن | |||||
و گر سالکی محرم راز گشت | ببندند بر وی دَرِ بازگشت |