برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۰۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب هشتم
— ۱۹۲ —

رسد همان خسیس استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر[۱] علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است

  چو کنعان را طبیعت بی هنر بود پیمبرزادگی قدرش نیفزود  
  هنر بنمای اگر داری نه گوهر گل از خارست و ابرهیم از آزر  

* * *

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود[۲] طبل غازی بلند آواز و میان تهی

  عالم اندر میان جاهل را مثلی گفته اند صدیقان  
  شاهدی در میان کورانست مصحفی در سرای زندیقان  

* * *

دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند نشاید که بیکدم بیازارند

  سنگی بچند سال شود لعل پاره‌ای زنهار تا بیک نفسش نشکنی بسنگ  

عقل در دست نفس چنان گرفتارست که مرد عاجز با زن[۳] گربز رای بی قوت مکر و فسونست[۴] و قوت بی رای جهل و جنون

  تمیز باید و تدبیر و عقل و آنگه ملک که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست  

  1. جوهری.
  2. چو.
  3. عاجز در دست زن.
  4. ص: مکر فنون.