برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب هفتم
— ۱۶۲ —

رضای حق جلّ وعلا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آنکه درو این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نشمارندش

  بصورت آدمی شد قطره آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند  
  و گر چل ساله را عقل و ادب نیست بتحقیقش نشاید آدمی خواند  
  جوانمردی و لطفست آدمیت همین نقش هیولانی مپندار  
  هنر باید که صورت می توان کرد بایوانها در از شنگرف و زنگار  
  چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمی تا نقش دیوار  
  بدست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل بدست آر  

حکایت

سالی نزاعی در پیادگان حجیح[۱] افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت یا للعجب پیاده عاج چو عرصه[۲] شطرنج بسر می‌برد فرزین میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند

  از من بگوی حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق بآزار میدرد  
  حاجی تو نیستی شترست از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد  

  1. حجاج، حاج، حجاز.
  2. عاج عرصه.