این برگ همسنجی شدهاست.
باب هفتم
— ۱۵۸ —
گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل بتشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رأی خردمندست[۱]
خداوندان کام و نیکبختی | چرا سختی خورند از بیم سختی | |||||
برو شادی کن ای یار دلفروز | غم فردا نشاید خورد امروز |
فکیف مرا که در صدر مروّت نشسته باشم[۲] و عقد فتوّت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده
هر که علم شد بسخا و کرم | بند نشاید که نهد بر درم | |||||
نام نکوئی چو برون شد بکوی | در نتوانی که ببندی بروی |
دیدم که نصیحت نمی پذیرد و دَم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفتهاند بَلغ ما عَلیکَ فَان لَم یَقبلوا ما عَلیک
گر چه دانی که نشنوند بگوی | هرچه دانی ز نیک خواهی و پند | |||||
زود باشد که خیره سر بینی | بدو پای اوفتاده اندر بند | |||||
دست بر دست میزند که دریغ | نشنیدم حدیث دانشمند |
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش بصورت بدیدم که پاره پاره بهم بر میدوخت و لقمه لقمه همی اندوخت دلم از ضعف حالش بهم بر آمد و مروّت ندیدم در چنان حالی ریش درویش[۳] بملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم
حریف سفله در پایان مستی | نیندیشد ز روز تنگدستی | |||||
درخت اندر بهاران برفشاند | زمستان لاجرم بی برگ ماند |