این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در ضعف و پیری
— ۱۴۷ —
ندیدهای که چه سختی همی رسد بکسی | که از دهانش بدر می کنند دندانی | |||||
قیاس کن که چه حالت[۱] بود در آن ساعت | که از وجود عزیزش بدر رود جانی |
گفتم تصوّر مرگ از خیال خود بدر کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند اگر فرمائی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست برهم زند طبیب ظریف | چون خرف بیند اوفتاده حریف | |||||
خواجه در بند نقش ایوانست | خانه از پای بند[۲] ویرانست | |||||
پیر مردی ز نزع می نالید | پیر زن صندلش همی مالید | |||||
چون مخبط شد اعتدال مزاج | نه عزیمت اثر کند نه علاج |
حکایت
پیر مردی[۳] حکایت کند که دختری خواسته بود[۴] و حجره بگل آراسته و بخلوقت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی[۵] و ببذلها و لطیفها گفتی[۶] باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد از جمله[۷] می گفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت[۸] بیدار که بصحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد