این برگ همسنجی شدهاست.
باب پنجم
— ۱۴۴ —
فلم یک ینفعهم ایمانهم لَما رَاَوا بأسنا
چسود از دزدی آنگه توبه کردن | که نتوانی کمند انداخت بر کاخ | |||||
بلند از میوه گو کوتاه کن دست | که کوته خود ندارد دست بر شاخ |
ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان[۱] در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست[۲] گفت
بآستین ملالی که بر من افشانی | طمع مدار که از دامنت بدارم دست | |||||
اگر خلاص محالست ازین گنه که مراست | بدان کرم که تو داری امیدواری هست |
ملک گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت[۳] پذیرند و عبرت گیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کردهام دیگری[۴] را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و بعفو از خطای او در گذشت و متعندان را[۵] که اشارت بکشتن او همی کردند گفت
هر که حمال عیب خویشتنید | طعنه بر عیب دیگران مزنید[۶] |