این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب پنجم
— ۱۴۰ —
تندرستانرا نباشد درد ریش | جز بهم دردی نگویم درد خویش | |||||
گفتن از زنبور بی حاصل بود | با یکی در عمر خود ناخورده نیش | |||||
تا ترا حالی نباشد همچو ما | حال ما باشد ترا افسانه پیش | |||||
سوز من با دیگری نسبت مکن | اونمک بر دست و من بر عضو ریش |
حکایت
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه گویان
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند | بربود دلم ز دست و در پای فکند | |||||
این دیده شوخ می کشد دل بکمند | خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند |
شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد برخی ازین معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از[۱] علمای معتبر که هم عنان او بود
آن شاهدی و خشم[۲] گرفتن بینش | وان عقده بر ابروی ترش شیرینش |
در بلاد عرب گویند[۳] ضَربُ الحبیب زَبیب
از دست تو مشت بر دهان خوردن | خوشتر که بدست خویش نان خوردن |