برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و جوانی
— ۱۳۷ —

  بزرگی دیدم اندر کوهساری قناعت کرده از دنیا بغاری  
  چرا گفتم بشهر اندر نیائی که باری بندی از دل برگشائی  
  بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند  

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم

  بوسه دادن بروی دوست چسود هم درین[۱] لحظه کردنش بدرود  
  سیب گوئی وداع بستان[۲] کرد روی ازین نیمه[۳] سرخ وزان سو زرد  
  اِن لم امتَ یومَ الوداع تاَسفا لا تحسبونی فی المودّة منصفا  

حکایت

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرورا صد دینار بخشیده[۴] تا قربان[۵] کند دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی‌فایده خواندن

  گر تضرع کنی و گر فریاد دزد زر باز پس نخواهد داد  

مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد گفت بلی بردند و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد

  نباید بستن اندر چیز و کس[۶] دل که دل برداشتن کاریست مشکل  

گفتم مناسب[۷] حال منست اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا بجائی[۸] که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او


  1. در آن.
  2. یاران.
  3. سوی.
  4. بخشیده بود.
  5. تا نفقه فرزندان.
  6. ص: چیز کس.
  7. موافق.
  8. تا بمثابتی.