این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عشق و جوانی
— ۱۳۵ —
حکایت
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی و نظر با روئی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا بسایه دیواری کردم مترقب که[۱] کسی حر تموز از من ببرد آبی فرو نشاند که همی ناگاه[۲] از ظلمت[۳] دهلیز خانهای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنانکه در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدرآید قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و بعرق بر آمیخته ندانم بگلابش مطیب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده فیالجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم
ظَما بقلبی لا یَکادُ یُسیغه | رَشفُ الزّلالَ ولو شربت بحورا | |||||
خرّم آن فرخنده طالع را که چشم | بر چنین روی اوفتد هر بامداد | |||||
مست می بیدار گردد نیم شب | مست ساقی روز محشر بامداد |
حکایت
سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا[۴] برای مصلحتی صلح اختیار کرد بجامع کاشغر در آمدم پسری دیدم نَحوی[۵] بغایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند