این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب پنجم
— ۱۳۴ —
طایفه درویشان[۱] بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند[۲] و او هم درین[۳] جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تاسف خورده و بخطای[۴] خویش اعتراف نموده[۵] معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست این بیتها فرستادم و صلح کردیم
نه ما را در میان عهد و وفا بود | جفا کردی و بد عهدی[۶] نمودی | |||||
بیک بار از جهان دل در تو بستم | ندانستم که برگردی بزودی | |||||
هنوزت کر سر صلحست باز آی | کزان مقبول[۷] تر باشی که بودی |
حکایت
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان[۸] بپرسیدن آمدنش یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن
گل بتاراج رفت و خار بماند | گنج برداشتند و مار بماند | |||||
دیده بر تارک سنان دیدن | خوشتر از روی دشمنان دیدن | |||||
واجبست از هزار دوست برید | تا یکی دشمنت نباید دید |