این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب پنجم
— ۱۳۲ —
وَ اِن سلم الاِنسانُ مِن سوء نَفسه | فَمن سُوء ظَنّ المدّعی لَیس یَسلم |
شاید پس کار خویشتن بنشستن | لیکن نتوان زبان مردم بستن |
حکایت
طوطیی با زاغ[۱] در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل نا موزون یا غُرابَ البین یالیتَ بینی و بَینک بُعدَ المشرقین
علی الصباح بروی تو هر که برخیزد | صباح[۲] روز سلامت برو مسا باشد | |||||
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی | ولی چنین که توئی در جهان کجا باشد |
عجب[۳] آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون[۴] لایق قدر من آنستی که با زاغی بدیوار باغی بر خرامان همی رفتمی
پارسا را بس اینقدر زندان | که بود هم طویله رندان |
بلی تا چه[۵] کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره درای بچنین بند بلا مبتلا گردانیده است