برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب پنجم
— ۱۲۸ —

حکایت

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاقٌ مغیب[۱] افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد[۲] که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد[۳] و من محروم

  یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن  
  رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن  

حکایت

دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده و رازش[۴] بر ملا افتاده[۵] جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی باری بلطافتش[۶] گفتم دانم که ترا در مودّت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم[۷] و صبر[۸] بر جفای او سهل تر آید همی که صبر از دیدن[۹]


  1. غیبت.
  2. و گله کردن گرفت.
  3. که قاصد را بجمال تو دیده روشن شود.
  4. از پرده.
  5. دیدم بحبت شخصی گرفتار و راضی بگفتار.
  6. باری بطریق نصیحتش.
  7. بدار که بارها درین فکر کرده‌ام.
  8. و صبرم.
  9. در نسخه متن قبل از این کلمه (نا) افزوده‌اند.