این برگ همسنجی شدهاست.
در فوائد خاموشی
— ۱۱۹ —
خانهای را که چون تو همسایه است | ده درم سیم بد[۱] عیار ارزد | |||||
لکن امیدوار باید بود | که پس از مرگ تو هزار ارزد |
حکایت
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برو بگفت[۲] فرمود تا جامه ازو بر کنند و از ده[۳] بدر کنند مسکین برهنه بسرما همی رفت سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگانرا دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته امیر[۴] از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه گفت جامه خود می خواهم اگر انعام فرمائی رضینا مِن نوالک بالرحیل[۵]
امیدوار بود آدمی بخیر کسان | مرا بخیر تو امید نیست شر[۶] مرسان |
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند
حکایت
منجمی بخانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته دشنام و سقط گفت[۷] و فتنه و آشوب خاست صاحبدلی که برین واقف بود[۸] گفت
تو بر اوج فلک چه دانی چیست | که[۹] ندانی که در سرایت کیست |