این برگ همسنجی شدهاست.
باب چهارم
— ۱۱۸ —
حکایت
یکی را[۱] از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری بر سخن باشد همچنان نا تمام گفته[۲] سخن آغاز کند
سخن را سرست ای خردمند و بن | میاور سخن در میان سخن | |||||
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش | نگوید سخن تا نبیند خموش |
حکایت
تنی چند از بندگان[۳] محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت گفت بر شما هم پوشیده نباشد[۴] گفتند آنچه با تو گوید با مثال ما گفتن روا ندارد گفت باعتماد آنکه داند که نگویم پس چرا همی پرسید
نه هر سخن که بر آید[۵] بگوید اهل شناخت | بسرّ شاه[۶] سر خویشتن نشاید باخت |
حکایت
در عقد بیع سرائی متردّد بودم جهودی گفت آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنانکه هست از من پرس بخر که هیچ عیبی ندارد گفتم بجز آنکه تو همسایه منی[۷]