پشه چو پُر شد بزند پیل را | با همه تندی[۱] و صلابت که اوست | |||||
مورچگان را چو بود اتفاق | شیر ژیانرا بدرانند[۲] پوست |
بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت شبانگه برسیدند بمقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده گفت اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب دهم[۳] و دیگر جوانان هم یاری کنند این بگفت و کاروانرا بلاف او دل قوی[۴] گشت و بصحبتش شادمانی کردند و بزاد و آبش دستگیری واجب دانستند جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمهای چند از سر اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت پیر مردی جهاندیده در آن میان[۵] بود گفت ای یاران من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندانکه[۶] از دزدان چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان[۷] در خانه تنها خوابش نمیبرد یکی را از دوستان پیش خود آورد[۸] تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت[۹] او بود چندانکه بر درمهاش اطلاع[۱۰] یافت ببرد و بخورد و سفر کرد بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درمهای ترا دزد برد[۱۱] گفت لاوالله بدرقه برد