یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل[۱] هست یکی از شما که دلاور[۲] ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفتهاند هر کرا رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند
چه خوش گفت بگتاش با خیل تاش | چو دشمن خراشیدی ایمن مباش[۳] |
مشو ایمن که تنگ دل گردی | چون ز دستت دلی بتنگ آید | |||||
سنگ بر باره حصار مزن | که بود کز حصار سنگ آید |
چندانکه مِقود کشتی بساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم[۴] خوابش گریبان گرفت و بآب[۵] انداخت بعد[۶] شبانروزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده[۷] برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید قومی برو گرد آمده[۸] و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند دست تعدی دراز کرد میسر نشد بضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد