این برگ همسنجی شدهاست.
باب سوّم
— ۱۰۴ —
که عزم سفر دارم مگر بقوّت بازو دامن کامی فرا چنگ[۱] آرم
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند | عود بر آتش نهند و مشک بسایند |
پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان[۲] گفتهاند دولت نه بکوشیدنست چاره کم جوشیدنیست
کس نتواند گرفت دامن دولت بزور | کوشش بی فایده است وسمه بر ابروی کور |
اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد | خرد[۳] بکار نیاید چو بخت بد باشد |
پسر گفت ای پدر فوائد سفر بسیارست از نزهت خاطر و جرّ منافع[۴] و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بُلدان و مجاورت خلّان[۵] و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب[۶] و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گفتهاند
تا بدکان و خانه در گروی | هرگز ای خام آدمی نشوی | |||||
برو اندر جهان تفرج کن | پیش از آن روز کز جهان بروی |
پدر گفت ای پسر منافع سفر چنین[۷] که گفتی بی شمارست ولیکن مسلم پنج طایفه راست نخستین[۸] بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز بشهری و هر شب بمقامی و هر دم بتفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع