برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوّم
— ۱۰۲ —

بسابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم

  بخور ای نیک سیرت سره مرد کان نگون بخت گرد کرد و نخورد  

حکایت

صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت

  شد غلامی که آب جوی آرد جوی آب[۱] آمد و غلام ببرد  
  دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد  

دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن گفت ای برادران چتوان کردن مرا روزی نبود و ماهی را[۲] همچنان روزی مانده بود

صیاد بی روزی[۳] در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد

حکایت

دست و پا بریده‌ای هزار پائی بکشت صاحبدلی برو گذر کرد[۴] و گفت سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدست و پائی گریختن نتوانست

  چو آید ز پی دشمن جان ستان ببندد اجل پای اسب[۵] دوان  
  در آندم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید  

  1. شد غلامی بجوی کاب آرد، آب جوی.
  2. ص: و ماهی.
  3. بی روزی ماهی.
  4. بگذشت.
  5. مرد.