برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوّم
— ۹۸ —

  گر همه زرّ جعفری دارد مرد بی توشه بر نگیرد گام  
  در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقره خام  

حکایت

هرگز از دور زمان ننالیده بودم[۱] و روی از گردش آسمان[۲] در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم بجامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

  مرغ بریان بچشم مردم سیر کمتر از برگ[۳] ترَه بر خوانست  
  وانکه را دستگاه و قوت[۴] نیست شلغم پخته مرغ بریانست  

حکایت

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتادند[۵] تا شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا[۶] رویم تا زحمت سرما نباشد یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست[۷] بخانه دهقانی[۸] التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم[۹] دهقانرا خبر شد ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان[۱۰] نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه بمنزل او نقل کردند بامدادانش


  1. ننالیده‌ام.
  2. ایّام.
  3. پا: بلک.
  4. قدرت.
  5. افتاد.
  6. گفت آنجا.
  7. قدر پادشاهان نباشد.
  8. دهقان رکیک، بخانه رکیک.
  9. کنند.
  10. س: بدین قدر بلند ملک، سلطان بدین قدر.