این برگ همسنجی شدهاست.
در فضیلت قناعت
— ۹۷ —
حکایت
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی[۱] با من نمانده و دل برهلاک نهاده که همی ناگاه[۲] کیسهای یافتم پر مروارید هرگر آن ذوق[۳] و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست
در بیابان خشک و ریگ روان | تشنه را در دهان چه دُر چه صدف | |||||
مرد بی توشه کاو فتاد از پای | بر کمربند او چه زر چه خزف |
حکایت
یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی می گفت
یا لیت قَبلَ مَنیتی یَوماً اَفوزُ بمنیتی | نَهراً تَلاطُم رُکبتی وَ اَظلُ اَملاء قِربتی |
حکایت
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش بآخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره بجائی نبرد پس بسختی هلاک شد طایفهای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته