برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۰۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوّم
— ۹۴ —

حکایت

درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد گفت من او را ندانم گفت منت رهبری کنم دستش گرفت تا بمنزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته برگشت و سخن نگفت کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را بلقای او بخشیدم

  مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی  
  اگر گوئی غم دل با کسی گوی که از رویش بنقد آسوده گردی  

حکایت

خشکسالی در اسکندریه[۱] عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین بآسمان پیوسته

  نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش  
  عجب که درد دل خلق جمع می نشود که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش  

در چنین سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست خاصه در حضرت بزرگان و بطریق اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفه‌ای بر عجز گوینده حمل کنند برین دو بین اقتصار کنیم[۲] که


  1. باسکندریه در.
  2. کنم.