پرش به محتوا

برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

باب سوم

در فضیلت قناعت


حکایت

خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی

  ای قناعت توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست  
  کنج صبر اختیار لقمانست هر کرا صبر نیست حکمت نیست  

حکایت

دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة‌الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر بچشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من بسلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونترست بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر

  من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند  
  کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم