برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۹۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوّم
— ۸۴ —

  هزار خویش که بیگانه از خدا باشد فدای یکتن بیگانه کاشنا باشد  

حکایت

  پیر مردی لطیف در بغداد دخترک[۱] را بکفشدوزی داد  
  مردک سنگدل چنان بگزید لب دختر که خون ازو بچکید  
  بامدادان پیر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش  
  کای فرومایه این چه دندانست چند خائی لبش نه انبانست  
  بمزاحت نگفتم این گفتار هزل بگذار و جدّ ازو بردار  
  خوی بد در طبیعتی که نشست ندهد جز بوقت مرگ از دست  

حکایت

آورده‌اند که فقیهی دختری داشت بغایت زشت بجای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود

  زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نا زیبا  

فی‌الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند آورده‌اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد

  شوی زن زشت روی نا بینا به  

  1. دخترش.