برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در اخلاق درویشان
— ۷۹ —

حکایت

درویشی بمقامی در آمد که صاحب آن بقعه[۱] کریم‌النفس بود طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همی گفتند درویش راه[۲] بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده یکی از آن میان بطریق ظرافت گفت ترا هم چیزی بباید گفت گفت مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده‌ام بیک بیت از من قناعت کنید همگنان برغبت گفتند بگوی گفت

  من گرسنه در برابرم سفره نان همچون عزبم بر در حمام زنان  

یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان می‌سازند درویش سر برآورد و[۳] گفت

  کوفته بر سفره من گو مباش گرسنه[۴] را نان تهی کوفته است  

حکایت

مریدی گفت پیر را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارت من همی آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می‌باشد گفت هر چه درویشانند مر ایشانرا وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند

  گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین[۵]  

  1. بقعه مردی.
  2. بیابان طی.
  3. بخندید و.
  4. کوفته.
  5. روم.