برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در اخلاق درویشان
— ۷۷ —

  در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرک بحقیقت منم امروز و تو دامی  

فی‌الجمله دولت وقت مجموع بروز زوال[۱] آمد چنانکه شاعر گوید

  هر که هست از فقیه و پیر و مرید از زبان آوران پاک نفس  
  چون بدنیای دون فرود آید بعسل در بماند پای مگس  

بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر بمروحه طاوسی بالای سر ایستاده بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک بانجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس[۲] ندارد یکی علما و دیگر زهاد را وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق[۳] که با او بود گفت ای خداوند شرط دوستی آنست که با هر دو طایفه نکوئی کنی عالمانرا زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدانرا چیزی مده تا زاهد بمانند

  خاتون خوبصورت پاکیزه روی را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش  
  درویش نیک سیرت پاکیزه خوی[۴] را نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش  
  تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم شاید[۵]  

  1. بزوال.
  2. کس دوست.
  3. صادق.
  4. فرخنده رای.
  5. س: بجای این اشعار ابیات ذیل را دارد.
      نه زاهد را درم باید نه دینار چو بستد زاهد دیگر بدست آر  
      آنرا که سیرتی خوش و سرّیست با خدای بی نان وقف و لقمه دریوزه زاهد است  
      و انگشت خوبروی و بنا گوش دلفریب بی گوشوار و خاتم پیروزه شاهد است  

    و دو بیت اخیر در بعضی از نسخ در آخر حکایت بعد نوشته شده