این برگ همسنجی شدهاست.
باب دوّم
— ۷۰ —
هستند بصورت جمع و بمعنی پریشان[۱]
چو هر ساعت از تو بجائی رود دل | به تنهائی اندر صفائی نبینی | |||||
ورت جاه و مالست و زرع و تجارت | چودل با خدایست خلوت نشینی |
حکایت
یاد دارم که شبی در[۲] کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشهای خفته شوریدهای که دران سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من بغفلت خفته[۳]
دوش مرغی بصبح می نالید | عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش | |||||
یکی از دوستان مخلص را | مگر آواز من رسید بگوش | |||||
گفت باور نداشتم که ترا | بانگ مرغی چنین کند مدهوش | |||||
گفتم این شرط آدمیت نیست | مرغ تسبیح گوی و من خاموش |
حکایت
وقتی در سفر حجاز طایفهای جوانان صاحبدل هم دم من[۴] بودند و هم قدم وقتها زمزمهای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در