این برگ همسنجی شدهاست.
در اخلاق درویشان
— ۶۵ —
گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود
چو پیروز شد دزد تیره روان | چه غم دارد از گریه کاروان |
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظهای گوئی تا[۱] طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود گفت دریغ کلمه حکمت[۲] با ایشان گفتن
آهنی را که موریانه بخورد | نتوان برد ازو بصیقل زنگ | |||||
با سیه دل چسود گفتن وعظ | نرود میخ آهنی[۳] در سنگ |
همانا که جرم از طرف ماست
بروزگار سلامت شکستگان دریاب | که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند | |||||
چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی | بده وگرنه ستمگر بزور بستاند |
حکایت
چندانکه مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن[۴] جوزی رحمةالله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عُزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب ناچار بخلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی بر گرفتم و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را | محتسب گر می خورد معذور دارد مست را |
تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در[۵] میان مطربی دیدم