برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در اخلاق درویشان
— ۶۳ —

حکایت

پادشاهی پارسائی را[۱] دید گفت هیچت از ما یاد آید[۲] گفت بلی وقتی که خدا را فراموش می‌کنم

  هر سو دود آنکش[۳] زبر خویش براند و آنرا که بخواند بدر کس ندواند  

حکایت

یکی از جمله صالحان[۴] بخواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسائی در دوزخ پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن که مردم بخلاف این معتقد بودند[۵] ندا آمد که این پادشه بارادت درویشان ببهشت اندرست و این پارسا بتقرب پادشاهان در دوزخ

  دلقت بچه کار آید و مَسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار  
  حاجت بکلاه برکی[۶] داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار  

حکایت

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و می گفت

  نَه باَستر بَر سوارم نه چو اُشتر زیر بارم[۷] نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم  

  1. ص: پادشاهی را پارسائی.
  2. می‌آید.
  3. آنکس.
  4. از صلحا.
  5. همی پنداشتند.
  6. پرکی – ترکی.
  7. نه باشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم.