برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوّم
— ۶۲ —

پرسیدندش که شکر چه میگوئی گفت شکر آنکه بمصیبتی گرفتارم نه بمعصیتی

  گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز تا نگوئی که در آن دم غم جانم باشد  
  گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد کو دل[۱] آزرده شد از من غم آنم باشد  

حکایت

درویشی[۲] را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند[۳] صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم گفتا بشفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید و الفقیر لایملک هر چه درویشانراست وقف محتاجانست حاکم دست ازو بداشت و[۴] ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری گفت ای خداوند نشنیده‌ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب

  چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده دشمنانرا پوست بر کن دوستانرا[۵] پوستین  

  1. که وی.
  2. ص:درویش.
  3. ببرند.
  4. بداشت پس.
  5. ص: دشمنانرا.