این برگ همسنجی شدهاست.
باب دوّم
— ۶۰ —
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی | بازار خویش و آتش ما تیز میکنی | |||||
اُشاهد من اهوی بغیر وَسیلة | فلیحقنی شَأن اَضلُ طَریقا[۱] |
حکایت
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند | که ای روشن گهر پیر خردمند | |||||
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی | چرا در چاه کنعانش ندیدی | |||||
بگفت احوال ما برق جهانست | دمی پیدا و دیگر دم نهانست | |||||
گهی بر طارم اعلی نشینیم | گهی بر[۲] پشت پای خود نبینیم | |||||
اگر درویش در حالی بماندی | سر دست از دو عالم بر[۲] فشاندی |
حکایت
در جامع بعلبک وقتی کلمهای همی گفتم بطریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت بعالم معنی نبرده دیدم که نفسم در نمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند دریغ آمدم تربیت ستوران و آینهداری در محلت کوران ولیکن دَر معنی باز بود و سلسله سخن دراز در معانی این آیت که وَ نَحن اَقرَبُ الیه مِن حَبل الورید سخن بجائی رسانیده که گفتم[۳]
دوست نزدیکتر از من بمن است | وینت مشکل که من از وی دورم | |||||
چکنم با که توان گفت که او[۴] | در کنار من و من مهجورم |