برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اوّل
— ۵۰ —

برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین بسبب در گرفتن[۱] او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده[۲] و زدست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی گفتم صَدَقَ الله من عمل صالحاً فَلنفسه وَ مَن اَساء فَعلیها

  تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد  
  کار درویش مستمند بر آر که ترا نیز کارها باشد  

حکایت

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیکر بزور بازو نان خوردی[۳] باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت[۴] خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین بخدمت[۵] بستن

  بدست آهک تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر  
  عمر گرانمایه درین صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا  
  ای شکم خیره بتائی[۶] بساز تا نکنی پشت بخدمت دو تا  

حکایت

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت[۷] شنیدم که فلان دشمن


  1. ص: گفتن.
  2. نشاند.
  3. ص: بازو خوردی – بسعی بازو نان.
  4. ص: ملامت.
  5. پا: کمر بخدمت.
  6. بنانی.
  7. آورد که.